● خواهر ...
این گوگل چرا فقط به فعالا داره جی میل می ده ؟
اومدم واست یه یادداشت پست کردم ببینم جی میل می ده یا نه ...
خواهر بزرگه .
□ نوشته شده در ساعت
11:42 PM
توسط مه بانو
● اول یه سر به بلاگ مریم بزنین تا بفهمین من چه شکلیم ! بعداً بلاگمو بهتر می خونین !!
من همیشه به ازدواج به عنوان یه کار بیخود و مزخرف و ملالت آور نگاه میکردم . همیشه فکر میکردم ازدواج یعنی یکنواختی ، یعنی کسالت ... و متاسفانه هنوز هم این احساس را دارم . همیشه نگرانم از روزی که از کارم پشیمونم بشم . همیشه نگرانم از اینکه زندگیم خالی از هیجان بشه ...
نمی دونم شاید ازدواجهای ما با این رسم و رسومات مسخره انقدر قضیه رو کسالت بار میکنه .
من الآن به چشم خیلی ها دختر بیخودی هستم که عروسی نمی خوام بگیرم . چمیدونم از این رسومات مسخره بنداندازون و حنا بندون و چیز بندون و فلان کندنون !! حالم به هم میخوره . یه جشن مختصر عقد گرفتیم که به نظرم بدترین و اعصاب خورد کن ترین روز زندگیم بود ...
بعد از یه روز پر استرس خواستگاری 124 تا سکه شد مهریه ام . که به نظر خیلی ها عجیب اومد . خیلی ها گفتن واه واه چه کم !
بعد هم یه جشن کوچیک و حالا هم که هیچی ... اصلاً فراموش شد که من شدم عضو جدید یه خانواده... چون من دختر نجیبی نبودم که قبل از ازدواج موهای صورتمو تمیز میکردم ! در نتیجه لیاقت گرفتن مراسم بنداندازون رو نداشتم ! ( می تونین تصور کنین دارم چه غصه ای می خورم !!! ) چون من دختر نجیبی نبودم که قبل از ازدواج همسرمو می شناختم ! و مثل دخترهای نجیب دیگه منتظر نشده بودم تا یه خواستگارغریبه از هوا بیاد و منو ببره در نتیجه لیاقت گرفتن یه مراسم کاملاً سنتی رو نداشتم !( منو تصور کنین که نشستم دارم موهامو میکنم که چرا چهل نفر راه نیافتادن منو ببرن بازار برام لباس زیر بخرن !!) حالا هم که شدم نانجیب تر از قبل چون اونجوری که دلم بخواد لباس می پوشم ! ( وا ، خاک عالم مگه زن شوهردار مانتو کوتاه میپوشه؟!! )
خوب با همه این تفاصیل باید بفهمین که یه دختر نا نجیبو که پاگشا نمیکنن ! یه دختر نانجیبو حتی زنگ نمیزنن حالشو بپرسن !
از وقتی عقد کردم حال عجیبی دارم همش دنبال نشونه ای میگردم که به خودم ثابت کنم دیدی اشتباه کردی ؟... از وقتی عقد کردم بی حوصله شدم . از یه طرف دلم می خواد زودتر برم تو خونه خودم از یه طرف هی موضوع رو عقب می اندازم . نمی دونم از چی میترسم . فقط میدونم میترسم . نمی دونم همه کسایی که ازدواج میکنن همین حالو دارن ؟
اگه اویس انقدر مهربون و صبور نبود اگه انقدر از من حمایت نمی کرد و غرغرهای منو تحمل نمی کرد نمی دونم الآن چی میشد .
اونیکه دلش می خواد یه روز از خواب بیدار بشه و ببینه معجزه ای اتفاق افتاده و ملت ایران با فرهنگ شدن ( البته این معجزه ها خیلی سخته خدا هم از پسش بر نمیاد ! ) : سعیده
● هیچی بدتر از این نیست که به اون چیزهایی که دوست داری برسی و میتونی برسی ، نرسی . فقط به خاطر خودخواهی دیگران ...
کتاب دیدار با فرشتگان عجب توپه ... ولی میگم اگه منهم انقدر پول داشتم که می تونستم چهل روز سر کار نرم و برم صحرای کالیفرنیا و حال کنم تازه استاد به این توپی هم داشتم والا
به خدا منهم فرشتمو میدیدم !!
چقدر دلم یه هاگوارتزو یه دامبلدورو یه سیریوس بلک می خواد !! ( برای توضیخ به اونایی که نمی دونن این اسمها یعنی چی باید بگم اینا اسم یه سری شکلاتن !!)
چقدر غر دارم که دوست دارم به جون یکی بزنم !
اگه کسی خالی باشه از هر حس روحی و معنوی باید کجا بره که یه تکونی بخوره و آدم بشه ؟؟
چقدر دلم یه مسافرت طولانی می خواد ..................
دیشب به این نتیجه رسیدم که بیلیارد هم مثل زندگی می مونه ، هر ضربه می تونه خیلی پیامد داشته --باشه. مهم ما هستیم که چی جوری و چه زاویه ای رو برای ضربه انتخاب کنیم .
اونیکه ذهنش به آشفتگی همین نوشته است و قیافه اش شده شکل غر : سعیده
( توضیح اینکه شکل غر یعنی لب و لوچه آویزون ، چشمهای بی حالت تقریبا شکل چشم بز ، و اخمهای تو هم ! )
● کلی وقته که ننوشته بودم .می خواستم بعد از یادداشت قبلی ام خودمو لوس کنم وایستم بارون بیاد بعد بنویسم ! شصت بار بارون اومد اما این ویروس با کلاسه ( بلاستر ) حسابی حالمونو جا آورد و نذاشت که بنویسیم .
کلی اتفاق این چند وقت افتاد . پدر هولمز فوت کرد... از نزدیک در جریان اتفاقات افتاده بودم و دیدم که چقدر همه چیز سخت بود. براشون آرزوی صبر و سلامتی میکنم .
خبر دیگه اینکه گربمون زاییده . چهار تا کره خر گوگولی !! خیلی خوردنی هستن . تقریبا نصف وقتی رو که بلاگ نمی نوشتم مشغول چلوندنشون بودم !
یه خبر نه چندان مهم دیگه اینکه من مزدوجیدم !!! هرچند که این ماندانای فضول هم مهلت نداد خودم تو بلاگم بنویسم ، رفت همه جا جار زد که سعیده مزدوج شده !
این هم کلی جریان داره که باید بنویسم ...
ولی خودمونیم خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم .
● میل باکسمو باز کردم دیدم یه دوست دیوونه مثل خودم برام یه میل فرستاده ... یه نامه ... قلمش مثل همیشه عجیب و دوست داشتنیه . تا آخر نامه رو که می خوندم باورم نمیشد خطاب نامه اش به من باشه ...راستش این اولین باره که یه نامه اون هم از دوستی که تا حالا ندیدمش انقدر رو من اثر گذاشت ... راستش فکر نمی کردم پندار اصلاً به من فکر کنه چه برسه به اینکه بیاد برام این نامه رو بفرسته
حالا که تو انقدر راحت برام نوشتی منهم همین جا جوابتو میدم : قلم من هیچوقت شهامت قلم تو رو تو نوشتن نداره . اگه انقدر از نوشته هات خوشم میاد شاید واسه اینه که یه جورایی شبیه به اون بخشی از وجود من می نویسی که شهامت صحبت کردن ازش رو ندارم . هیچ چیز دیگه ای ندارم که بگم . فقط با اجازه ات متن نامه اتو تو بلاگم میذارم .
سلام ! اينجا تهران است ، صداي پندار !
روزاي اولي نبود که با اينترنت آشنا شده بودم . chat , voice , chat room ديگه برام اونقدر تکراري شده بود که دنبال چيزاي جديد باشم . از اون ID قديمي ها داشتم ولي هيچ آدم نشناخته اي توي list friend ام نبود . ديگه داشت شب بيداري و سايت جديد پيدا کردن عادتش رو کم کم دور مي کرد . درگير مسائلي شده بودم که مثلا مهم بودند . اينترنت داشت خاطره مي شد ؛ تا يه روز با اون laptop قديمي توي سايت پندار اسم جايي رو ديدم که توي چلچراغ ازش شنيده بودم . من ِ وبگرد هنوز وبلاگ نمي دونستم چيه . يه چيزايي شنيده بودم راجع به آدمي به اسم حسين درخشان و ...
ولش کن . خلاصه منم شدم شبگرد وبلاگ هاي بي انتها هنوز نمي نوشتم و فقط مي خوندم و مي خوندم و مي خوندم . من که وبلاگ دار شدم فکر کردم روزي مي شه عين اينايي که دارن مي رن منم يه روز يه پيغام بذارم که ما رفتيم و تمام ؟!
اون موقع ها راه مي افتادم توي اين لينک و اون لينک و هي مي خوندم . اهل کامنت گداشتن نبودم ( که حالا هم همينطوري ام ! )
من تو وبلاگ دنبال يه دوستي بي توقع بودم که کامنت به کامنت حساب به حساب نشه !! شايد واسه همين تا يکي رو خوب نمي شناختم براش کامنت نمي ذاشتم تا فکر نکنه اومدم تبليغ .
نمي دونم کي بود و از روي کدوم وبلاگ پيداش کردم . يه جورايي نوشتن مورد علاقه ام بود ديدم اِ اين دختره چقدر عين اون دختره ي دوست داشتني ام جودي مي نويسه ! منم که جودي ِ دوست و آشنا بودم ولي نمي تونستم مثل اون ساده باشم ؛ يکي رو ديدم که داره مي نويسه همونطوري ساده !
ديگه لينک ثابت و favorite ام يه اسم اضافه داشت ! واسه ديدنش خيلي روز شماري کردم تا ديدار سينما . اما نشد . خيلي دلگير بودم . اما يه خورده که گذشت ديدم بد نشد . بذار نبينمش تا نيفتم تو دام اين رودربايستي هاي دوستانه ! دوست داشتم يه دوست داشته باشم ، نه ديده باشمش ، نه بدونه رنگ چشمام چه رنگيه ، نه بدونه صدام از لاي کدوم دندونم بيرون مياد ، نه خلاصه بدونه اين پندار کيه که تصويري نداره . حتي بعد ديدم دلم نمي خواد فعلا باهاش چت کنم . دوست دارم از روي کلمات کيبوردش ببينمش . دوست دارم همينطوري که فوري بعد از وصل شدن يه پنجره و بعد يه وبلاگ باز مي شه و منتظر مي مونم بالا بياد تا ببينم مطلب جديد داره يا نه ، منتظر بمونم ببينم لابلاي اين طنز ِ " اوني که ... " جزء جزء خودشو لو مي ده يا نه !
آدماي تو وبلاگا گاهي خسته ميشن مثل بيرون . آدماي تو وبلاگا گاهي کم ميارن مثل بيرون . آدماي تو وبلاگا گاهي دروغ مي گن مثل بيرون . آدماي تو وبلاگا آدمن مثل بيرون .
وبلاگا گاهي خودکشي مي کنند مثل آدماي بيرون اما اين وسط يه فرق هست که وبلاگا رو نمي شه با شستشوي معده و سرم و تنفس مصنوعي نجات داد . وبلاگا گاه گاهي که خودکشي مي کنند مي تونند خودشون سر يه فرصت که دلشون واسه خودشون تنگ شد برگردند و شروع کنند به نوشتن !
سخته آدم تنها باشه اما بازم يکي هست که بهش بگي تنهايي . اما يه وبلاگ اگه تنها موند بايد صبر کنه تا يکي بياد بگه چقدر تو تنهايي !
نمي دونم اون دختره ي گل يادشه که يه روز تو ميدون هفت تير وايساده بود و منتظر يکي بود با نه ؟ نمي دونم مي دونه از اون روز هميشه تو هفت تير منتظرم يکي با شلنگ تخته اي که سعي مي کنه کنترلش کنه بياد جلو و بگه
سلام منم سعيده : اوني که يه روز يه وبلاگ داشت ولي تعطيلش کرد !
من هنوز منتظرم منتظر بازگشت يک وبلاگ . نمي دونم اصلا ميل باکس اين دختره ي فلان فلان شده هنوز خالي مي شه يا نه ؛ نمي دونم اصلا نامه منو مي خونه يا نه نمي دونم اصلا تأثيري داره يا نه ؛ اما مي خوام براش يه گل بفرستم روش يه بوسه ، بگم اين اولين نامه ايه که براي يکي مي نويسم و اينقدر راحت براش مي گم :
گلکم سلام !!
باي باي دوست جون نديده ي نازم خدا پناهت !
اونیکه حالا بیشتر از سابق دوست داره که ببیندت و از نزدیک باهات حرف بزنه : سعیده
زن مدل رم (RAM): از دل برود هر آن که از ديده برفت!
زن مدل ويندوز: همه میدونن که هيچ کاری رو درست انجام نمیده، ولی کسی نمیتونه بدون اون سر کنه
زن مدل اکسل: میگن خيلی هنرها داره ولی شما فقط برای چهار نياز اصلیتون ازش استفاده میکنين
زن مدل اسکرين سيور: به هيچ دردی نمیخوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نمیره
زن مدل سِروِر (Server): هر وقت لازمش دارين مشغوله
زن مدل مولتیمديا: کاری میکنه که چيزهای وحشتناک هم خوشگل بشن
زن مدل سیدی درايو: هی تندتر و تندتر میشه
زن مدل ئیميل: از هر دهتا چيزی که میگه، هشتتاش بیخوده
زن مدل ويروس: به نام «عيال» هم معروفه. وقتی که انتظارش رو ندارين، از راه میرسه، خودش رو نصب میکنه و از همه منابعتون استفاده میکنه. اگر سعی کنين پاکش کنين، يک چيزی رو از دست
میدين، اگه هم سعی نکنين پاکش کنين، دار و ندارتون رو از دست میدين!
اونیکه پدر هرکی که بخواد از این متن سوء استفاده بکنه رو در میاره : سعیده
● رفتم یه جای جدید مشغول به کار شدم . کارخونه خودرو سازی . (نمیگم کجا که تو خماریش بمونین ! ) فعلاً کارشناس بازرگانی شدم .
( مرسی کلاس ! ) جاش خوبه ، بیشتر از این خوشحالم که کارم یه جورایی مربوط به رشته ام میشه . فقط بدیش اینه که اونجا اینترنت ندارم
یه خورده اوضاع احوالم داشت ردیف میشد که افتادم تو یه شرایط تصمیم گیری پر استرس ... منهم که دچار استرس میشم رابطه ام با دستشویی بسیار صمیمی میشه !! خلاصه به ما نیومده چاق بشیم .
● واي خيلي لاغر شدم . 4 كيلو !
موندم با اون اوضام چه جوري جون سالم به در بردم !
از رختكن خوب و مهربون ممنونم كه تو اين مدت حسابي به ياد من بود .
به مليكا خانم هم يه سر بزنين . تازه شروع به نوشتن كرده ، خيلي شبيه حوري مينويسه .
● بهتر شدم و يه كم از دستشويي فاصله گرفتم ! بعد از چند روز كه آنلاين شدم يه سر به كاپيتان نمو زدم لينك داده به يه مقاله كه خودش روش كار كرده ... عالي بود . بعد از اينهمه سال كه از زيست شناسي ( درس مورد علاقه ام ) دور بودم وقتي اين مقاله رو مي خوندم احساس كردم روحم تازه شد . يه كم هم دلم گرفت كه من به چي علاقه داشتم و چي مي خواستم و چيكاره شدم و چي از آب در اومدم !!! خيلي ماشااله همه چيز هماهنگه ! اما شكر ... همينا كه پيش اومده عاليه .
اوضاع اين چند وقت هم كه خيلي قمر در عقرب شده . من فقط نگران اونايي هستم كه اين وسط بي گناه گير مي افتن و سودشو كساي ديگه ميبرن ...
اونيكه از كته ماست ، عرق نعناع و دستشويي حالش بهم مي خوره ! : سعيده
( خدا رو شكر انقدر اوضاع مملكت عاليه كه چيز ديگه اي براي حال به هم زدن وجود نداره !!)
● دیروز سالگرد پدر اویس بود ... رفتیم بهشت زهرا .
رفتیم سر قبر یه شهیدی به اسم پلارک ...
برام عجیب بود که چرا انقدر همه میان سر مزارش، رفتیم اونجا چند تا خانم اونجا بودن ( که البته زیاد هم از دیدن من خوششون نیومد !) برام جالب بود که برای این آدم نذر میکنن ... میگن خاک قبرش بوی عطر میده . خانمها اونجا چفیه هاشونو می مالیدن به زمین و بو میکردن . یکیشون گفت خدا کنه بوش حالا حالاها بمونه ... خیلی کنجکاو شدم وقتی رفتن، دستمونو کشیدیم به زمین ببینیم واقعاً بو میده ؟ اما من هیچ بویی حس نکردم .
چهره عجیبی داشت . کم سن و پاک ... مزارهای کناریش مال چندتا شهید گمنام بود . بعد به اویس گفتم کی میدونه کی از کی مقرب تره؟ کی می دونه یا کی چک کرده ببینه مزار کدوم شهید گمنام بوی عطر میده یا نمیده ؟...
وقتی از اونجا رد میشدم فقط دلم گرفت . همین . فقط دلم می خواست یه چیز بدونم که این شهدا اگه قرار باشه سر از خاک در بیارن و اوضاع رو ببینن ، چندتاشون می خوان که دوباره برگردن زیر خاک یا چندتاشون دلشون می خواد بمونن و اوضاع رو بر وفق مراد میبینن ؟
اونیکه دلش گرفته به خاطر اونهمه آرزوهای به زیر خاک رفته که شاید هیچوقت هم هیچکدومش متحقق نشده : سعیده
● من چیزی برای نوشتن ندارم ...
ماندانا میگه چرا زود به زود آپدیت نمیکنی ...
مسئله اینجاست که بلاگ نویسی یکی از تفریحات منه ، همه زندگیم نیست ...اصلاً حوصله ندارم که هر روز وقت و انرژی براش بذارم... راستش نمی تونم مثل بعضی ها از احساسات درونیم راحت بنویسم . ترجیح میدم احساساتم و مسائل شخصی ام برای خودم بمونه . از مسائل سیاسی و مشکلات اجتماعی هم چی بگم ؟ وقتی همه میدونن و می دونم که میشه تکرار مکررات...
از درگیریهای درونی هم چی بگم وقتی میدونم که خیلی از جوونای مثل خودم هم باهاشون درگیرن ...
به نظر من تو این زمان که همه آشنایی کافی با همه جور بی عدالتی و پوچی و مشکلات اجتماعی و اقتصادی و هزار کوفت و زهرمار دیگه داریم ، نوشتن مجدد اینها ظلمه . اگه یه لحظه بتونی یه نفرو شاد کنی و همه اینا رو از ذهنش پاک کنی و بهش انرژی بدی هنر کردی ، نه اینکه بخوای بهش یاد آوری کنی ...
اونیکه خسته است و یه کم نگران ... داره یه چیزی رو امتحان میکنه که اگه در موردش به نتیجه نرسه شاید همه کتابهایی که در مورد انرژیهای معنوی و درونی و اینا رو خونده آتیش بزنه ( حتی شاید همه آدمهایی که در این مورد راهنمایی ام کردن !! ) : سعیده
● اين پرشين بلاگ دوباره قاط زده كه ... امروز با بدبختي رفتم جواب كامنتامو بدم . آخرهم موفق نشدم جواب همه دوستامو بدم ( ديگه تريپ معروفي و اينا ! )
تو شركت هم كه از صبح نت قطع بود ... كلي هم سرم شلوغ بود و كارهاي مملكتي داشتم ( مثل خوندن كتاب هري پاتر !! ) .... يه كرم آسكاريس ( از نوع قلنبه اش !)
هم هي وسط كار برام مسيج ميزد و هي وق وق گوشيه رو درمياورد... خلاصه روز پر باري بود ... مي تونين با خيال راحت به زندگيتون ادامه بدين چون تا وقتي كه من سر كار هستم تمام اوضاع مملكت به بهترين نحو پيش ميره !!!
اونيكه طبق معمول اكثر مواقع ديگه دچار خود مهم بيني شده : سعيده
● قبل از ماجرا :
من نمیام ( اینو با لحن جیغانه بخونین ! ) .... ای بابا حوری جان بیا ببین خوش میگذره ( این لحن مهربونانه منه ! )
بعد از ماجرا :
حوری بسه ( این با لحن نیمه ملتمسانه و کمی عربده گونه من ! ) ..... نمی خواااام بازم بمونیم ( اینم لحن خبیثانه حوری ! )
اول مثل وحشیا پریدیم تو ترن هوایی .... هنوز حالم جا نیومده بود ه دیدم تو سورتمه دارم می چرخم !!! حالم داشت جا میومد که دوباره بردنم تو ترن هوایی !! کم کم داشتم خوب میشدم که از جیغ و داد یه مشت آدم بی فرهنگ ! به خودم اومدم دیدم تو یه وسیله عجیب غریب داریم پرت و پلا میشیم ! جالبی موضوع اینجا بود که من به همه اصرار کردم بریم ، همه هم با اکراه قبول کردن ! اما ماشااله مگه دیگه میشد جمعشون کرد؟! آخر سر دیگه من بودم که می گفتم دیگه بسه تورو خدا بریم .... همه با نیش باز میگفتن باز هم بیایم ! چه حالی داد!!!
اونیکه یه کم از دل و قلوه اش هنوز تو حلقش جا مونده : سعیده
● کس نمیداند ز من جز اندکی
وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی آن دانم آن ستار من
جرمها و زشتی کردار من
هرچه کردم جمله نا کرده گرفت
طاعت ناورده آورده گرفت
نام من در نامه پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کردن جملگی جرم و گناه
شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم، چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و عریون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم هم نمی گنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا !
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
چقدر لذت بخشه اینکه حس کنی تو دستهای مهربون خدایی و جات امن امنه ...
اونیکه از ته دلش اینو به خدای مهربونش تقدیم میکنه و لبخند اونو به وضوح می بینه : سعیده
● چند روزه همش احساس میکنم از خودم دورم . احساسات معنوی ام
کم شده اما عجیبه که بر خلاف همیشه اینبار خیلی آرومم.
ببینم اگه یکی بخواد لبخند خداشو ببینه باید چیکار کنه؟
اونیکه چشماش زنگار گرفته و خوب نمی تونه لبخند خداشو ببینه : سعیده
● 1 - دارم خودمو خف ! ( یعنی با کتابام خودمو خفه میکنم ! )
2- دایی جان ناپلئون اض ( یعنی این کتابو هم به مجموعه ام اضافه کردم ! )
3- حال یخ ( یعنی حال مال یخدی که بخوام مفصل حرف بزنم ! )
4- آخ ... قر ( یعنی عجیب دلم می خواد برقصم، مهمونی خونم خیلی اومده پایین ! )
5- در آف ماس ( یعنی دلم دریا می خواد و آفتاب و ماساژ )
6- الان دست ( یعنی الان دستشویی دارم یا همون دست به آب یا دششویی !! همه این گزینه ها درسته! )
نتیجه اخلاقی : وقتی دستشویی دارین خوب مجبورین بیاین بلاگ بنویسین که از شدت فشار ایستاده تایپ کنین و خودتونو به زمین بکوبین ؟!!!
این متن در کمتر از 2 دقیقه و بدون هیچ تمرکز قبلی نوشته شده !!!))
اونیکه ....آآآآخخ....اووووووم......ایییییی.....( امیدوارم متوجه درجه فشار شده باشین !) : سعیده
● وای دارم از خستگی می میرم ... به جز روز اول بقیه روزها نمایشگاه بودم . یه جورایی نمایشگاهو شخم زدم ! هرچی حقوق داشتم دادم بالای کارای فرهنگی ! کلی کتابهای فلسفی سنگین خریدم . یه سری ده جلدی تن تن و میلو ، بابا لنگ دراز و دشمن عزیز !!! ( می بینم که کف کردین !) و کلی کتاب دیگه .... ولی خیلی ذوق زدم . دو روزه احساس میکنم برگشتم به 10 سالگیم ... کتابهای تن تن یه جورایی اون دوره رو یادم آورد . دوره ای که خیلی وقت بود انقدر عمیق حسش نکرده بودم . کلی احساسات خوب دارم .
اونیکه از خوشی کتابهاشو چسبونده به خودش و به زودی هم می خواد همه رو بندازه گردنش : سعیده
● یه آقایی بود تو نمایشگاه نفت خیلی با حال بود . شرایطی پیش اومد که یه نیمساعتی داشتیم با هم حرف می زدیم . چه خزعبلاتی ( خضعبل! خظعبل !! ) هم بهش گفتم . حوصله ام سررفته بود با زبون شکسته پیکسته ( یه چیزی تو مایه های I am a blackboard و اینا !! ) شروع کردم باهاش حرف زدن . آخه چی هم میگفتم ؟ ... اسمت چیه ؟! بعدش اون پرسید معنی اسمت چیه ؟! آدامس بهش دادم ازش پرسیدم شماها به آدامس چی میگین ؟!!!( به خاطر سنگین بودن بحث و اینکه ممکنه حوصله تون سر بره بقیشو نمی نویسم !!!) بعد از اینهمه اراجیف وقتی دیگه دوستام اومدن و خواستیم بریم کارتشو بهم داد و آمارشو در آوردم ... چشمام از حدقه در اومد ! طرف یکی از مدیرای کله گنده یه شرکت نفت و پتروشیمی بود ... ( بی زحمت منو با یه دهن باز و چشای ورقلمبیده تصور کنین !) دو تا دفتر داشت یکی تو انگلیس یکی تو استرالیا ....
از اون روز هر وقت یکی از این مدیر فکسنی ها رو میبینم که یه بخش 10 نفری رو اداره میکنن و فکر میکنن خدان حالم به هم می خوره . اون آدم با اون ابهت کاریش اما خودشو به من تونی معرفی کرد و من ازش همین یادمه ... یه خاطره خوب .
اون هم مثل من آدم مهمی بود !
اونیکه شخص مهم و شخیصیه منتهی به خاطر دل شماها میاد بلاگ می نویسه : سعیده
دو سه روزه بدمدل خوشم ... عین دوا خورده ها انرژی دارم ! ( خوب به واژه دوا خوری دقت کردین ؟! عمق خلافو حس کردین یا نه؟!! ) خلاصه خوبه ...
حالا جالبه که تو این خوشی، درجه لمپنی و لات بازیم هم رفته بالا !!
خدا خرو می شناخت بهش شاخ نداد . اگه من پسر بودم از اونا بودم که دوست دخترمو بیچاره میکردم ... البته اصلاح میکنم ، دوست دختر هامو !!!
چون قطعاً آدم الواتی میشدم . دروغ چرا ؟ تا قبر ....
اونیکه .. دیرام دیرام ... آخ جون ... می خوام برم ... آخ جون : سعیده خانم ( آخ جون ! )
●
می بینم که یادداشت قبلی رو که گذاشتم کلی ها زدن بغل !
آمپولی هزار میگیرم . البته اگه فقط آمپول هوا باشه و به اونایی که باهاشون خورده حساب دارین باشه چک هم قبول میکنم !!!
امروز کلی واسه خودم تیپ زدم ! یه تاپ و شلوارک به خودم کادو دادم ! تو آیینه خودمو نگاه کردم دیدم چقدر موهام بلند شده .( واسه اولین باره که وسوسه نشدم موهامو کوتاه کنم .) درستشون کردم ، گل سر زدم ، قربون صدقه خودم رفتم ! خلاصه امروز کلی با خودم حال کردم ! احتمالاً عصر هم خودمو دعوت میکنم یه کافی شاپ و یه تریپ لاو اساسی واسه خودم میذارم !!
اونیکه حوصله اش سر رفته ولی وقتی خودشو می بینه دلش باز میشه : سعیده قشنگ !!
● من فکر میکردم هیچ وقت نتونم به کسی آمپول بزنم آخه حتی نمی تونستم لحظه آمپول زدن کسی رو ببینم ، اما امشب نه تنها اون صحنه رو دیدم بلکه آمپول هم زدم ... اونهم به بابای بیچاره ام !! یه لحظه به خودم اومدم دیدم داد بابام بلند شده که بزن دیگه ! دیدم
اون لحظه داشتم به جای اینکه مواد رو خالی کنم ازش معذرت خواهی میکردم !!
دیگه تصمیم گرفتم که یه تزریقاتی باز کنم !
کاری باری آمپولی چیزی .... خلاصه رودرواسی نکنینا !
در 4 سالگی ..... موفقیت یعنی ....... خیس نکردن شلوار
در 12 سالگی ... موفقیت یعنی ....... پیدا کردن دوست
در 18 سالگی ... موفقیت یعنی ....... داشتن گواهینامه
در 20 سالگی ... موفقیت یعنی ....... امکان ازدواج
در 35 سالگی ... موفقیت یعنی ........ داشتن پول
در 50 سالگی ... موفقیت یعنی ........ داشتن پول
در 60 سالگی ... موفقیت یعنی ....... امکان ازدواج !
در 70 سالگی ... موفقیت یعنی ....... داشتن گواهینامه
در 75 سالگی ... موفقیت یعنی ........ پیدا کردن دوست
در 80 سالگی ... موفقیت یعنی ........ خیس نکردن شلوار !
اونیکه از الآن به فکر موفقیت 60 سالگی و شبها هم مشغول تمرین برای 80 سالگیشه : سعیده !
● سوسياليسم :دو گاو داريد.يكي را نگه مي داريد.ديگري را به همسايهء خود مي دهيد.
كمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوي آنها را مي گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند.
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت مي دهيد.دولت آن را به شما مي فروشد.
كاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوي آنها را مي دوشيد.شيرها را بر زمين مي ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوي شما تيراندازي مي كند و هر دو گاو را مي گيرد.
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را مي كشند و همديگر را مي دوشند.
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوي آنها تيراندازي مي كنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها مي اندازيد.
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد مي دهيد ولي گاو سفيد را نمي دوشيد.
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را مي دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان مي دهيد تا بنوشند.
بوروكراسي : دو گاو داريد.براي تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر مي كنيد ولي وقت نداريد شير آنها را بدوشيد.
سازمان ملل : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو مي كند.آمريكا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو مي كنند.نيوزلند راي ممتنع مي دهد.
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.همسر شما آنها را مي دوشد.
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را مي دوشيد.
متحجريسم : دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد.
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد.
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر كدام شير بدوشيد فرقي نمي كند.
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمي دوشيد چون آزاديشان محدود مي شود.
دموكراسي مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها راي مي گيريد كه آنها را بدوشيد يا نه.
سكولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازي نيست
این یه میل بود که بوفه برام فرستاد .
اونیکه مشعوفه چون داره بهش خوش میگذره : سعیدیسم !
● چه هوای توپی شده ... از اون هواهای دو نفره ستا !...
ملانصرالدین به خانه مرد ثروتمندی میره تا برای فقرا صدقه ای از او بگیره .
کلفت پیری درو باز میکنه . ملا میگه : اومدم برای فقرا صدقه جمع کنم .
کلفت به داخل میره و چند دقیقه بعد بر میگرده
_اربابم نیست.
_ پس با این که کمک نمیکنه یه زحمتی براتون داشتم . بهشون بگین دفعه بعد که از
خونه رفتن بیرون سرشونو پشت پنجره جا نذارن !!! آدم فکر میکنه دارن دروغ میگن !
حالا ربط ملا و هوای دو نفره رو خودتون پیدا کنین !!
اونیکه باز فین فینش راه افتاده : مریض منظور سعیده !
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد : « مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه.
- اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند.
خداوند لبخند زد :«فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود. »
کودک با ناراحتي گفت : «وقتي ميخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت : «فرشته ات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.»
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : «شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ »
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد : « اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود. »
خداوند لبخند زد و گفت : «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ؛ گرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفاٌ نام فرشته ام را به من بگوييد.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني.»
از کتاب : « هفده داستان کوتاه از نويسندگان ناشناس - ترجمه سارا طهرانيان »
....................................................................................
اونيكه با نوشته هاش هي بهتون حال ميده و كلي با بلاگش كيف ميكنين : سعيده جون !
●
آن خطاط سه گونه خط نوشتی
یکی او خود خواندی ، لا غیر
یکی را خود ، هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خواندی و نه غیر
آن خط سوم لحظه عمل کردن توست...
بلاگم خیلی با حال شده نه؟ کلی رفتم به افتخار خودم کافی شاپ ، خودمو مهمون کردم ! نمی دونستم ماندانا رفته عکسه رو گذاشته اون بالا ... تو شرکت بلاگمو باز کردم یه دفعه یه صدای اینجوری ( می خواستین اینجا باشین بشنوین چه جوری !) در بکردم ! همه کله ها از
( پشت کامپیوترها اومد بالا ! گفتم : ای کره بز !!( البته این از اون لحن صدا کردن هاست که یعنی قربونت برم !
برای توضیح به شیرین جون هم راجع به یادداشت قبلی ام باید بگم تو که تو سرزمین کفر زندگی میکنی !!!! چطور از این چیزها سر در نمیاری؟! این یه تیکه رو فقط شیرین بخونه :( یعنی سکس چند نفره ) که به نظر من این غیر قابل هضم ترین موضوع ممکنه .
راستی شیرین جون تولدت مبارک . امیدوارم سالهای سال در کنار همسر و پسرگلت خوش و سلامت زندگی کنین .
اونیکه روزی سی بار بلاگشو باز میکنه نیگاه میکنه کیف میکنه : سعیده
●
ديروز يه چيزي ديدم ... عجيب ترين چيزي كه به عمرم ديده بودم . هنوز تو كفم . چهارراه جهان كودك يه دختر و پسر وايساده بودن تقريباَ 20 ساله ‚ طرز نگاه كردنشون نظرمو جلب كرد . هر دختري كه رد ميشد پسره خيلي بد نگاه ميكرد و جالب اينكه بعضي هاشونم به دختره نشون ميداد و با هم در موردش يه اظهار نظري هم ميكردن .دختره خودش يه جوراي عجيبي به دخترها نگاه ميكرد . (عمق فاجعه رو كه ميگيرين !) خلاصه مطلب اينكه دنبال يه دختر ميگشتن! آخر هم پيدا كردن . يه عجيب غريبش رو هم گير آوردن . تا حالا به عمرم نديده بودم انقدر علني يه زوج دنبال يه پا بگردن ! حالا از خدا كه پنهون نيست از شما هم پنهون نباشه ! منو هم يه نگاه خريدارانه اي كردن !! اما فكر كنم با توجه به اون چيزي كه اونا دنبالش ميگشتن من خيلي مورچه بودم ! آخه اونيكه اونا به اتفاق نظر پسنديدن دست كمي از دكل كشتي نداشت ! آقا به ما چه دكل بايد به دهن بزي شيرين بياد ! اونيكه از ديروز تا حالا يه جفت شاخ رو سرش سبز شده : سعيده مورچه !
● مردم از بس حرفامو خوردم و هرچی دوست داشتم بنویسم ننوشتم . همش گفتم وای نه فلانی بلاگمو می خونه ! وای اون یکی میگه زشته ! وای این یکی میگه فلان ! آقا از این به بعد هرچی عشقم بکشه تو بلاگم می نویسم . چهاردیواری اختیاری . اگه از فردا اومدین دیدین فحش خوار مادری ، حرفای ناموسی چیزی نوشته بودم نگین اینجا زن و بچه زندگی میکنه ها !!
اونیکه زده به رگ بی خیالی و از هیشکی هم حساب نمیبره : سعیده پلنگ !
● امروز فیلم دنیا رو دیدم باحال بود . واکنش پنجم هم بدک نبود .
ماندانا فردا بر میگرده . الآن تو راهه .
حوصله ام سر رفته .
وقتی کاری واسه انجام دادن نداشته باشم کسل میشم .
امسال اولین سالی بود که تو عید درسی واسه خوندن نداشتم.
شما هم وقتی بی حال میشین سریع میرین سراغ آرزوهای برآورده نشدتون و حرص می خورین؟!
از خودم بدم اومده . احساس بی خاصیتی میکنم !
خیلی از دوستامو باید لینک کنم . یا به عبارتی لینک کنه ! ( ماندانا رو میگم )
مردم از بس کتاب خوندم . چشام درومد از بس راشن اسکوئر بازی کردم !
کلی بلاگ خوندم . به دوستام تیلیف کردم . اما ... نچ. حوصله ام باز نشد .
اونیکه منتظره پیشنهادات سبزتونه که بگین چیکار کنه حوصله اش باز شه : پوووووووووف
( این صدا یعنی یه موجود بی خاصیت حوصله ندار! )
● سال ها پیش مردی بود که هر کسی را سر راهش می دید دوست می داشت و می بخشید . خدا فرشته ای فرستاد تا با او صحبت کند . فرشته گفت : "خدا از من خواست به دیدارت بیایم تا به خاطر نیکی ات به تو پاداشی بدهم . هر عطیه ای را که بخواهی خدا به تو می دهد . می خواهی به تو قدرت درمانگری بدهد ؟" مرد پاسخ داد : " اصلاٌ . ترجیح میدهم خدا خودش کسانی را که باید درمان شوند انتخاب کند ."
_ " می خواهی وظیفه ی راهنمایی گمشدگان را به راه راست بر عهده بگیری؟"
_ " این وظیفه فرشتگانی مثل توست ، نه من . نمی خواهم هیچ کس تحسینم کند و نمی خواهم الگوی دیگران بشوم ."
_" نمی توانم بدون اینکه برای تو معجزه ای کنم به آسمان برگردم . اگر خودت انتخاب نمی کنی من خودم انتخاب می کنم ."
مرد کمی فکر کرد و سر انجام گفت :" پس کاری کن که واسطه خیر باشم اما بدون اینکه کسی بفهمد ، حتا خودم ، چرا که ممکن است دچار کناه غرور شوم ."
فرشته کاری کرد که سایه آن مرد بتواند بیماران را درمان کند . بدین ترتیب از هرجا می گذشت بیماران درمان می شدند ، زمین بارور می شد و مردم غمگین شاد میشدند . مرد سال ها زمین را زیر پا گذاشت و هیچ وقت از معجزاتی که پشت سرش رخ می داد ، خبر نداشت . چرا که وقتی روبه روی خورشید می ایستاد سایه اش پشتش بر روی زمین می افتاد . بدین ترتیب توانست بی خبر از قداست خویش زندگی کند و بمیرد ...
خدا وکیلی اگه شما بودین چی از خدا می خواستین ؟ مردی راستشو بگو ! ....
اونیکه بعد از خوندن این داستان شدیداً دچار جوزدگی شده و داره بهش فکر میکنه : سعیده
□ نوشته شده در ساعت
7:46 AM
توسط مه بانو
● سلام ، سعیده هستم !( این جمله احمقانه نمی دونم چرا امروز دست از سرم بر نمیداشت ...)
رفتم جلوی آئینه یه خورده خودمو نگاه کردم دیدم پای چشمام یه سری چروک ریز افتاده که البته همش هم از آثار نیش بازه !! اما دیدم اصلاً دلم نمی خواد پیر بشم وقتی به این فکر میکنم که قراره پیر بشم ، قراره دیگه خوشگل نباشم ( بابا خوشگل ! )....
خوب دیگه صحبت هام تموم شد ! فقط می خواستم متوجه بشین که به بلاگ چه آدم خوشگلی سر میزنین !! تو گلوم مونده بود بگم که چقدر خوشگلم ! حالا گفتم خیالم راحت شد !
حرف دیگه ای ندارم ، چون من خوشگلتر( به قول بعضی کوچکتر) از اونی هستم که بخوام حرفی واسه گفتن داشته باشم !
اونیکه فکر کنم یه کم دچار کمپلکس خودخوشگل بینی شده : سعیده
● امروز به این فکر میکردم که چه حیفه که بهار انقدر زود تموم میشه ... یه اتفاق جالب و خوب افتاد . کتاب خلیل جبران دستم بود بازش کردم اینو دیدم :
در طبیعت مرگی وجود ندارد
و گوری نیز در آن تعبیه نکرده اند
اگر طراوت بهار ناپدید شود, چه باک
که موهبت شادمانی ترکمان نخواهد کرد
ترس از مرگ پنداری است
که در سینه فرزانگان قرار می یابد
کسی که یک بهار زندگی کند
مانند کسی است که روزگارانی بی شمار زندگی کرده باشد
....
(نه , خدایی حال کردین؟؟ جواب از این باحال تر؟!)
این قسمتو تو پرانتز گذاشتم که با متن خلیل جبران اشتباه نگیرین !!
اونیکه از همون قدیم ندیما خلیل جبران کلی باهاش صمیمی بوده ! و در ضمن ذوق و شوق بلاگ جدیدش رو هم داره مثل ندید بدیدا هی میاد یادداشت میذاره !: سعیده
□ نوشته شده در ساعت
9:57 AM
توسط مه بانو
●
این هم خونه جدید من ...خوش اومدین .
همه کارهاشو یه اجنبی انجام داده . اصلاً هم باهام معامله نکرده ! اصلاً هم یه هفته است هیچ منتی سرم نذاشته ! اصلاً هم به همه نگفته که همه کارهاشو خودش کرده ! اون اولین نوشته بلاگم رو هم اون ننوشته !!