● مردم از بس حرفامو خوردم و هرچی دوست داشتم بنویسم ننوشتم . همش گفتم وای نه فلانی بلاگمو می خونه ! وای اون یکی میگه زشته ! وای این یکی میگه فلان ! آقا از این به بعد هرچی عشقم بکشه تو بلاگم می نویسم . چهاردیواری اختیاری . اگه از فردا اومدین دیدین فحش خوار مادری ، حرفای ناموسی چیزی نوشته بودم نگین اینجا زن و بچه زندگی میکنه ها !!
اونیکه زده به رگ بی خیالی و از هیشکی هم حساب نمیبره : سعیده پلنگ !
□ نوشته شده در ساعت
10:55 AM
توسط مه بانو
● امروز فیلم دنیا رو دیدم باحال بود . واکنش پنجم هم بدک نبود .
ماندانا فردا بر میگرده . الآن تو راهه .
حوصله ام سر رفته .
وقتی کاری واسه انجام دادن نداشته باشم کسل میشم .
امسال اولین سالی بود که تو عید درسی واسه خوندن نداشتم.
شما هم وقتی بی حال میشین سریع میرین سراغ آرزوهای برآورده نشدتون و حرص می خورین؟!
از خودم بدم اومده . احساس بی خاصیتی میکنم !
خیلی از دوستامو باید لینک کنم . یا به عبارتی لینک کنه ! ( ماندانا رو میگم )
مردم از بس کتاب خوندم . چشام درومد از بس راشن اسکوئر بازی کردم !
کلی بلاگ خوندم . به دوستام تیلیف کردم . اما ... نچ. حوصله ام باز نشد .
اونیکه منتظره پیشنهادات سبزتونه که بگین چیکار کنه حوصله اش باز شه : پوووووووووف
( این صدا یعنی یه موجود بی خاصیت حوصله ندار! )
□ نوشته شده در ساعت
10:53 AM
توسط مه بانو
● سال ها پیش مردی بود که هر کسی را سر راهش می دید دوست می داشت و می بخشید . خدا فرشته ای فرستاد تا با او صحبت کند . فرشته گفت : "خدا از من خواست به دیدارت بیایم تا به خاطر نیکی ات به تو پاداشی بدهم . هر عطیه ای را که بخواهی خدا به تو می دهد . می خواهی به تو قدرت درمانگری بدهد ؟" مرد پاسخ داد : " اصلاٌ . ترجیح میدهم خدا خودش کسانی را که باید درمان شوند انتخاب کند ."
_ " می خواهی وظیفه ی راهنمایی گمشدگان را به راه راست بر عهده بگیری؟"
_ " این وظیفه فرشتگانی مثل توست ، نه من . نمی خواهم هیچ کس تحسینم کند و نمی خواهم الگوی دیگران بشوم ."
_" نمی توانم بدون اینکه برای تو معجزه ای کنم به آسمان برگردم . اگر خودت انتخاب نمی کنی من خودم انتخاب می کنم ."
مرد کمی فکر کرد و سر انجام گفت :" پس کاری کن که واسطه خیر باشم اما بدون اینکه کسی بفهمد ، حتا خودم ، چرا که ممکن است دچار کناه غرور شوم ."
فرشته کاری کرد که سایه آن مرد بتواند بیماران را درمان کند . بدین ترتیب از هرجا می گذشت بیماران درمان می شدند ، زمین بارور می شد و مردم غمگین شاد میشدند . مرد سال ها زمین را زیر پا گذاشت و هیچ وقت از معجزاتی که پشت سرش رخ می داد ، خبر نداشت . چرا که وقتی روبه روی خورشید می ایستاد سایه اش پشتش بر روی زمین می افتاد . بدین ترتیب توانست بی خبر از قداست خویش زندگی کند و بمیرد ...
خدا وکیلی اگه شما بودین چی از خدا می خواستین ؟ مردی راستشو بگو ! ....
اونیکه بعد از خوندن این داستان شدیداً دچار جوزدگی شده و داره بهش فکر میکنه : سعیده
□ نوشته شده در ساعت
7:46 AM
توسط مه بانو