● چه هوای توپی شده ... از اون هواهای دو نفره ستا !...
ملانصرالدین به خانه مرد ثروتمندی میره تا برای فقرا صدقه ای از او بگیره .
کلفت پیری درو باز میکنه . ملا میگه : اومدم برای فقرا صدقه جمع کنم .
کلفت به داخل میره و چند دقیقه بعد بر میگرده
_اربابم نیست.
_ پس با این که کمک نمیکنه یه زحمتی براتون داشتم . بهشون بگین دفعه بعد که از
خونه رفتن بیرون سرشونو پشت پنجره جا نذارن !!! آدم فکر میکنه دارن دروغ میگن !
حالا ربط ملا و هوای دو نفره رو خودتون پیدا کنین !!
اونیکه باز فین فینش راه افتاده : مریض منظور سعیده !
□ نوشته شده در ساعت
1:18 AM
توسط مه بانو
●
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد : « مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه.
- اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي هستند.
خداوند لبخند زد :«فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود. »
کودک با ناراحتي گفت : «وقتي ميخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت : «فرشته ات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.»
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : «شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ »
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد : « اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود. »
خداوند لبخند زد و گفت : «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ؛ گرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفاٌ نام فرشته ام را به من بگوييد.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني.»
از کتاب : « هفده داستان کوتاه از نويسندگان ناشناس - ترجمه سارا طهرانيان »
....................................................................................
اونيكه با نوشته هاش هي بهتون حال ميده و كلي با بلاگش كيف ميكنين : سعيده جون !
□ نوشته شده در ساعت
4:36 AM
توسط مه بانو